از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 26 / 4 / 1392 | 8:55 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا گوسفند و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت:  اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 26 / 4 / 1392 | 12:14 قبل از ظهر | نویسنده : علی |

از اول  می دونستم  چیزی عاید من از این  زمین گندمزار پدری نمی شه این شد که  تصمیم گرفتم دنبال کار تازه ای باشم تا اینکه یکی از اقوام دور کاری برام پیدا کرد. اونم درنونوایی سنگکی!  بدون هیچ حرف وحدیثی قبول کردم، کارم پخش نون و رسیدن  به مشتریا بود. که اتفاقا خدا پدر مادر صاب نونواروبیامرزه اتاق مجردی هم برام گرفت، نه بخاطر من بخاطر آشنایی وخویشاوندی نزدیکی با او داشت خواست یه جوری  پیش شش قمپز در کنه  که بله این مائیم، فکر کنم امروز سه سالی هست که دارم بی صدا اینجا کار می کنم، تنها کسی هم که به درد دل من گوش می کنه شاطر نونواست. با قیافه معمولی با زلف موی سر بدون یک تارموی سفید با شکم برامده اش که کار بستن کمربندشو مشکل میکرد بعضی وقتا هم لول لول بود. تموم ریزخط زندگی پرویز که همون صاب نونوایی باشه رو به من میگه که از زن اولش یه دختر بزرگ واز زن دومش سه تا بچه قد ونیم قد و حتی یه نمه به پشت پرده هم می زنه که چه جوری بعضی وقتا میره یه ساعته یکی رو صیغه می کنه

" شاطر می ترسم ، نکنه یه روزی بیاد سراغ من بدبخت که برام اتاق مجردی هم گرفته ! راست راستی خدا روکولش من بدبخت نزدیک بیست هفت سال دریغ از یکی این بابا راه به راه، شورشو در آورده مرتیکه عوضی" که مورد سرزنش شاطر قرار گرفتم که

"به تو چه ربطی داره پسر! پول داره خرج عشقش می کنه تو نداری برو بمیر "

 حرفو ادامه ندادم سرمو مث بز انداختم پایین  آخه چی بگم اونم از ترس که نکنه بهش چیزی بگه ما رو از نون خوردن بندازه  مخصوصا الان که تازگی ها عاشق دخترش هم شدم اما نه ! نمی تونه ، چون خودش وقتی خمار باشه بد وبیرای بهش میگه که اگه بخواد رو کنه  رو می کنم، اصن  یه جورایی شده بودم شاگرد پادو پرویز ، هر چی می خرید می داد برسونم به اونا همین باعث شد کم کم تو دل زهرا  جا باز کنم، اولش  بی رحم با یه لبخند شروع کرد بعد گوشه کنایه زدن و  آخرش،  تکلیف منو روشن کن،  موندم  تو زمین آسمون آویزون چه جوری با چه وضعی، از زمین که چیزی عایدم نشد اینجا هم نتوستم خودمو ببندم فقط  سعی می کنم ساکتش کنم، دیگه داشتم دیوونه می شدم  بهش عادت کرده بودم و دوسش داشتم اما چاره ای جز سکوت نداشتم

داشتم نونا رو می ذاشتم رو ترک بند موتور دیدم زهرا با مادرش وارد نونوایی شدند تا پرویز چشمش به اونا افتاد دستش که تا مرفق آردی بود با یه روزنامه افتاده  تند تند پاک کرد رفت  وسریع چرخ گوشت اکبند شده رو از دست زهرا گرفت داد دست من  " بچه ! نونا رو ول کن بیا  این چرخ گوشتو برسون خونه،  زود بیا " خونه اونا زیاد دور نبود  پشت دوتا کوچه پائینی که سر کوچه اونا ماست بندی که به کوچه ماست بندی معروف بود.   چشمم به زهرا افتاد دلم غش رفت و آب از لب ولوچم ریخت  که نگو نپرس اونم تا چشای منو دید نمی دونم از این چشای واموندم چی دید که چشمشواز من دزدید. خیلی  دلم می خواست حتی یه بارهم شده دوباره لبخند زدنشو ببینم که یهو صدای پرویز تو گوشم زنگ زد "بچه ! حواست کجاست  میگم محکم بچسب به چرخ گوشت" هیچی راه افتادیم دنبال مادر ودختر با این تفاوت که زهرا مث سابق نبود. شاید چند باربیشتر پیاده روهای چنتا خیابون دورتر که کسی ما رو نشناسه گز کرده بودیم که همش دوست داشت چادرشو بزنه کنار که من بتونم پوست سفید گردنشو یا زنجیره طلا که تو سینه ش گم می شد رو ببینم ولی برعکس اصلن امروز نگای سگم به من نکرد ولی من همچنان کشته مرده  اون قد بلندش چشای درشتش وخم ابروش ولبخند تیزش و هیکل متوسطش  بودم تا اینکه  رسیدیم خونه اونا، چرخ گوشتو بردم داخل اتاق اندرونی  گذاشتم رو تاقچه  صدای مادرش " خدا خیرت بده دستت درد نکنه پسرم بشین خستگی در کن تا برات انار بیارم"  تشکر کردم  نه مادر باید نونا رو تقسیم کنم این شد  خداحافظی و به بهانه دست وصورت شستن، نشستم کنارحوض وسط حیاط با آب بازی کردم که شاید بتونم دوباره زهرا رو از پشت پرده اتاق ببینم ولی ندیدم که ندیدم در حیاط رو بستم و رفتم دنبال کارم بعد از اینکه نونا رو به چنتا کبابی و موسسه خیریه که بچه های بی سرپرست توش وول می خوردند. تقسیم کردم تصمیم گرفتم برم پیش آقا سید عباس که همه محله به اسمش قسم می خوردند یه جورایی مستجاب الدعوه بود اگه برای کسی  دعا می کرد تموم بود. مردم بهش احترام میذاشتن راستگو درست کرداربود. یه عیال پیر با دوتا پسر جوون ، بهمن و علی که بهمن خیاط بود. البته مغازه زنانه دوز طوری که پشت ویترین مغازش همش مانتو بود. خودش بیرون پرده وشاگرداش که دوتا زن میانسال بودند پشت پرده و علی مغازه موتور سیکلت فروشی داشت یه جورایی تو این چند سال با اینا رفیق شده بودم مخصوصا شبایی که می خواستم فیلم ببینم علی یواشکی به من می رسوند یاهر وقت که دلم تنگ می شد با کسی گپی بزنم می رفتم خونه آقا سید سراغ اینا ولی اون روز واقعا می خواستم آقا سید رو ببینم نه کاری با بهمن داشتم نه با علی فقط با آقا کار داشتم که از جدش کمک بگیره وباعث بشه زهرا به من برسه اما اسمی از دختر پرویز نبردم الان  که فکر می کنم کاشکی می بردم  اتفاقا هم بهمن بود هم علی وقتی شنیدند کلی خندیدند. بهمن که می گفت "خیلی دل شیر داری خوشم اومد ازت مطمئن باش بعد از تو من دست بکار می شم " آقا سید نگاش کرد و بعد برگشت طرف من گفت:

-       - چی شده آقا رضا عاشق شدی بسلامتی حالا کی هست

-       - حالا آقا سید شما دعا بفرمائید حقیقتش غریبه نیست ولی دستم خالیست هیچ رقم روم نمیشه جلو برم شما دعا کنید که دستم باز شه بتونم کاری کنم، تا انشالله بعدا که جور شد شما روببرم پیش پدرش که ضمانت ما رو بکنید که سخت گیری نکنه آقا سید شما می شناسیدش، انشالله انشالله ای گفت و من هم با اجازه آقا سید راهی نونوایی شدم ولی  نمی دونم چرا دقیقا از اون روز به بعد وضع بدترشد و زهرا، زهرای سابق نشد نمی تونم بگم چی شد که از ناراحتی آب زیرپوستم خشک ،  قد بلندم خمیده واز بی اشتهایی لاغر ومردمک میشی رنگ گرد وبی حالتم تار شد. یه روز بعداز پخت شب وخاموش شدن  آتیش  تنوردر حالی که پشت صندلی دخل نشسته وبا سر پائین انداخته شده  به یاد زهرا سه قاپ مینداختم دیدم شاطر مث اینکه تازه از پای منقل بلند شده بود.  آفتابه بدست از پشت ستون چاهک نونوایی اومد طرفم ، همین طور که آفتابه رفع حاجت دسش بود یه استغفرالله یی گفت و زیر شلواری رو کشید بالا پرسید " چته ! پسر؟ موضوع چیه همش تو خودتی اقلا بگو دردت چیه ؟ مگه هزار باربهت نگفتم با درد بساز تا به درمون برسی" حوصله جواب دادن نداشتم فقط خواستم یه جورایی از سرم بازش کنم مجبور بودم دور بزنم به چپ که " می فهمم چی میگی چشم چشم" و اونم هی میگفت " آفرین پسر چیزفهم خوشبحالت حال کن جوون... نه خرجی داری نه برجی ، مث من بدبخت از صب تا شب به فکر زن وبچه باشی خوبه ؟ همین دیشب جان تو همین دیشب بود که خانومم میگه چرخ گوشت می خوام نمیدونه قیمت ش چنده، فقط حرف می زنه کلی پولشه از کجا ،  فقط پرویز می تونه بخره البته  برای یه امر خیر، می دونی که راجع به چی دارم حرف می زنم ، راجع به چرخ گوشتی که تازگیا  تو زحمتشو کشیدی براشون بردی،  شنیده بودم داره جهیزه دخترشو ردیف می کنه اما نمی دونستم شوهرش کیه

-       - امر خیر چیه شاطر! جهیزیه کدومه ؟ راجع به کی داری حرف می زنی؟

-      -  خب پسرحواست کجاست! دارم راجع به زهرا دختر پرویز حرف می زنم

-       - زهرا ! مگه می خواد شوهر کنه؟

-       - ای بابا پس من تا الان داشتم کفتر می پروندم، آره دیگه ! تازه اون چرخ گوشت هم که بردی جهیزیه زهرا بود.

-       - یعنی من جهیزیه زهرا رو می بردم! حالا  با کی ؟

-       - خب همینو داشتم می گفتم نمی دونستم با کی تا امروز که دیدم داره با بهمن هرهر وکر کر می کنه فهمیدم شوهرشو پیداکرده

-       - بهمن! کدوم بهمن ؟

-       - بهمن پسر آقا سید

-       - کجا می رفتند ؟

-       - فکر کنم بردش مغازه خیاطی حتما می خواد براش لباس عروس بدوزه  خوشبحالش تو که خیاطی بلد نیستی که لااقل درز شکافته شده شورتِ تو  بدوزی اما شاید بتونی اندازه دور سینه یا باسن منو بگیری !! غش غش خندید بعد ادامه داد حالا پسر یه رازی که هیشکی نمی دونه فقط من می دونم و یه بار هم صداشو در نیاوردم، حرف الان که نیست حرف چند ساله  خانومم میگه هر وقت میرفت مغازه بهمن می بینه زهرا هم اونجا ست، خب حالا هم خدا را شکر بالاخره سر وسامون گرفتند

مث گوشتی شدم که تو چرخ گوشت له شده باشه... بعد از مدتی شنیدم بهمن با زهرا عروسی کرد منم به بهانه ای بعد از چهار سال برگشتم به زمین کشاورزی پدریم چون برام زور داشت برم خونه آقا سید ودیگه بهمن رو اونجا نبینم کاشکی از اول هم نمی رفتم شهرهمین جا بودم فکر کنم اقا سید دعا کرد برای من نه برای پسرش .......   پایان


موضوعات مرتبط: داستان ، ،

تاريخ : جمعه 26 / 4 / 1392 | 12:4 قبل از ظهر | نویسنده : علی |

ارتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون الوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد .

او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت می کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :چرا خدا تو را برای چنین بیماری اتخاب کرد؟

او در جواب گفت:در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را اغاز می کنند.

5 میلیون نفر یاد میگیرند که چگونه تنیس بازی کنند.

500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند

50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند

5 هزار نفر از انها سر شناس میشوند

50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا میکنند

4 نفر به نیمه نهایی میرسند

و 2 نفر انها به فینال...

و ان هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز به خدا نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمیگویم خدایا چرا من؟

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
به ادامه ی مطلب بروید اگر ادامه ی مطلب نبود باید عضو شوید

موضوعات مرتبط: داستان ، ،

تاريخ : شنبه 25 / 4 / 1392 | 2:29 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

ابوعبید جوزجانی که یکی از شاگردان مقرب و یاران همیشگی ابن سینا بوده است از قول استادش زندگینامه او را چنین روایت می کند:

«
پدرم عبدالله پسر حسن پسر علی ابن سینا از اهالی بلخ بود. در زمامداری امیر نوح سامانی به سوی بخارا نقل مکان کرد و در دهکده ای از توابع بخارا سکنی گزید و به برزگری و کشاورزی پرداخت. در آن ایام با دختری ستاره نام در دهکده افشنه که جز همان دهستان بود، ازدواج کرد. من در سال 259 خورشیدی (980 میلادی) به دنیا آمدم.  بعد از مدت زمانی پدرم به شهر بخارا آمد، مرا به مکتب برد و به دست استاد (که گویا ابوبکر برقی بوده است) سپرد. درس قرآن و ادبیات را شروع کردم و در ده سالگی قرآن را حفظ نموده و در ادبیات مقامی کسب کردم که همدرسانم را تحت الشعاع قرار داده بودم. با کمال جدیت نزد اسماعیل زاهد فقه روی آوردم و در این رشته رشته به حدی رسیدم که مفتی حنفیان بخارا شدم. در همان زمان حساب را پیش یکی از سبزی فروشها که در علم حساب توانا بود فرا گرفته و ریاضی را از استادی به نام محمد مساح کسب نمودم.  دیری نگذشت که شخصی به نام عبدالله ناتلی به شهر ما آمد؛ او خود را فیلسوف معرفی کرد و پدرم وی را در خانه خود جا داد و از او خواهش کرد که مرا تعلیم دهد. کتاب ایساغوجی را پیش وی خواندم و هر مسئله ای را که استاد شرح می داد، من بهتر از او تفسیر می
کردم. در مدت زمانی اندک توانستم در علم منطق، سرمایه زیادی کسب کنم. کتاب اقلیدس را نیز نزد ناتلی شروع کردم، پنج یا شش شکل آن را تشریح کرد، بقیه مشکل را خود حل کردم. این بار کتاب دیگری را مورد مطالعه قرار دادم و دیگر نیازی به ناتلی نمانده بود.  ناتلی از ما جدا شد، بعد از علم منطق و هندسه و فلکیات،  که از ناتلی و غیره فرا گرفته بودم؛ به فراگیری علوم طبیعی و ماوراء الطبیعه و علوم طب پرداختم. کتاب ماوراء الطبیعه تألیف ارسطو را پیدا کردم، دیدم بسیار مشکل است. چهل بار از اول تا به آخر خواندم و تمام مندرجاتش را حفظ کردم، اما چیزی از محتوای آن نفهمیدم.  تا روزی در بازار صحافان بخارا به سمساری برخوردم، کتابی در دست داشت، گفت: ابوعلی این کتاب را بستان که بسیار ارزان است و صاحبش آن را از سر نیازی که به مال دارد میفروشد. کتاب را به سه درهم خریدم و به خانه آوردم. کتاب یکی از تألیفات فارابی و شرح ماوراءالطبیعه ارسطو بود. آن وقت بود که به کمک این کتاب ارزشمند، مشکلات علم ماوراءالطبیعه همگی بر من روشن شد.  در زمینه علم طب بسیاری از کتاب های طبی را که در آن روزگار متداول بود، مطالعه کردم دیدم علم طب بسیار مشکل نیست.

بسیار زود در این باره نیز پیشرفتهایی حاصل شد، که از سایر اطبای وقت پیشی گرفتم و شروع به مداوای بیماران کردم. در طب علمی تجاری بر من کشف شد که بسیاری از نظریات مندرج در کتاب ها را وارونه دیدم.  در آن ایام که با طب سر و کار داشتم شانزده سالم بود. این را نیز باید یادآوری کنم که پدرم عبدالله و برادرم، که از من بزرگتر بود، گرویده باطنی بودند.  اکثر اوقات بر سر مباحث نفس و عقل، که از فرقه اسماعیلیه تلقین گرفته بودند، به بحث و جدل می پرداختـند. من گوش می دادم، اما مرام و جدل آنان را نمی پسندیدم و وقتی که مرا دعوت به گرویدن به فرقه خود نمودند ابا ورزیدم

ابوعبید جوزجانی به روایتش ادامه می دهد و می گوید:

«
هنگامی که ابن سینا در سن هفده سالگی بود، اتفاقاً امیر نوح بن منصور سامانی، که زمامدار بخارا بود، بیمار شد. طبیبان بزرگ بخارایی با به بالین امیر دعوت کردند. این سینا جوان هم خود را در میان آنان جا زد و به عیادت امیر رفت». خود او در این باره می گوید: « طبیبان همگی از تشخیص بیماری درماندند. خدا را شکر که تشخیص من درست از آب درآمد و مداوای من اثر رضایت بخش بخشید و امیر به زودی شفا یافت

گویند بیماری امیر نوح سامانی چنان بود که جملگی عضلاتش چنان سخت و سفت شده بود که توان حرکت را به کلی از او سلب کرده و یارای هیچ حرکتی نداشت. طبیبانی که به بالینش رفتند از علاج درمانده و سپر انداختند. ابن سینای جوان بعد از معاینه دقیق دستور داد که حوض حیاط امیر را مملو از ماهی رعاده (لرز ماهی) کنند. امیر را لخت کرده و در قفس چوبین قرار داد و در وسط حوض جا داد. در اثر نیروی الکتریسیته ای که از ماهی رعاده تولید می شود و با جسم امیر تماس می گرفت، امیر به کلی از بیماری سفتی عضلات نجات یافت. ناگفته نماند که در هر ماهی رعاده قدرت تولید الکتریسیته به سی ولت می رسد. از این رو پیداست که ابوعلی سینا یک هزار سال قبل از پیدایش روش معالجه با برق و حتا قبل از اختراع برق به تأثیر آن پی برده است. امیر نوح در مقابل این معالجه شگف انگیز می خواست پاداش شایانی به ابن سینای جوان بدهد. در جواب امیر که گفت: « ابو علی هر چه بخواهی می دهم». ابن سینا گفت: « تنها پاداش من این باشد که اجازه بفرمایی در مطالعه کتاب های کتابخانه امیر آزاد باشم».

برای هر حکمی در معالجه و هر بیانی در تشریح جسم آدمی، دلایل له و علیه را با هم آورده است. شیخ الرئیس  ابن سینا اولین دانشمند اسلامی است که کتابهای جامع و منظم در فلسفه نوشته است. کتاب شفای او در واقع حکم یک دائرةالمعارف فلسفی را دارد. علاوه بر شفا کتاب های نجات، اشارات و تنبیهات، قراضه طبیعیات، مبداء و معاد و داستان حی بن یقطان را همگی در فلسفه نوشته است.

ابن سینا در مدت اقامت در همدان به قصد ایجاد رصد خانه، دستگاهی که شباهت زیادی به ورنیه امروزی داشت، اختراع کرد و مفاهیم مهم فیزیکی از قبیل: حرکت، نیرو، فضای خالی، نور، و حرارت را به دقت بررسی کرده است. ابن سینا استاد تعلیم و تربیت، اولین دانشمند اسلامی است که در این باره اظهارات بسیار ارزنده ای داشته است. کتاب تدابیر المنازل و چهار فصل از فن سوم کتاب اول قانون و مقاله اول از فصل پنجم کتاب شفا را به تعلیم و بهداشت کودکان اختصاص داده است. ابن سینا راجع به ورزش و انواعش، درباره برگزیدن هنر و حرفه دست بشر را می گیرد و به سر منزل سعادت می رساند. ابن سینا هزار سال پیش مربیان اطفال را سفارش می دهد که از همان اوان کودکی علاقه و شوق بچه را بسنجند و در هر پیشه ای که استعداد و علاقه دارد او را در آن پیشه و هنر تشویق کنند. ابن سینا منطق دان، کتاب قانون در طب را سراسر بر اساس صغرا کبرای پی ریزی کرده، برابر کرده و نتیجه گیری منطقی را ابراز می دارد که جای شک و گمانی نماند.

ابن سینای روانشناس، در کتاب قانونش بحث هایی درباره روان شناسی و روان پزشکی دارد که واقعا مایه تعجب است. ابن سینا با وجود عمر کوتاه و با آن همه گرفتاری و دغدغه و اختفا و فرار و زندان، که گریبانگیرش بوده است، توانسته 476 کتاب و رساله در هر علمی از علوم متداول زمان خود را به جامعه تقدیم کندکه اکنون 246 کتاب و رساله او باقی و در کتابخانهای مختلف دنیا موجود است.  ابن سینا، فیلسوف در فلسفه اش متأثر از افلاطونی نو بوده و کوشش کرده آن را با دین اسلام وفق دهد؛ که در این باره از ابن رشد بسیار پیشی گرفته و کمتر از ابن رشد از ارسطو تبعیت کرده است.  با این همه چندی از کوته فکران او را کافر و زندیق خوانده اند. ابن سینای طبیب که قانون را نوشته، در حقیقت باید گفت که دایرةالمعارف طبی را به دنیا ارزانی داشته است. قانون در طب ابن سینا که شامل پنج کتاب است، تا قرن هفدهم در سراسر اروپا معتبرترین کتاب طبی بوده و در هر دانشگاهی آن را تدریس کرده اند، و حتی امروزه هم می توان از توجیهات و اشارات او بهره ها کسب کرد.  شرح هایی که در دنیای اسلام بر کتاب قانون ابن سینا نوشته شده از علمای زیر است:

علی رضوان، متوفی 460 هجری قمری، امام فخر رازی، نجم الدین احمد نخجوانی، محمد بن محمود آملی متوفی بسال 733 ه.ق.، سعدالدین محمد فارسی، فخرالدین محمد خجندی، جمال الدین حلی، رفیع الدین گیلی، یعقوب بن اسحق سلوی، ابوالفرج یعقوب بن اسحق معروف به ابن القف، هبه الله یهودی مصری، حکیم محمد بن عبدالله آق سرایی، حکیم علی گیلانی، ......

حال که در دنیای اسلام راجع به ابن سینا نوشته ها را نوشتیم، بیایید که به خارج و به دنیای غرب سفری کنیم و ببنیم اروپائیان درباره ابن سینا چه عقایدی دارند و تا چه حد از او قدردانی کرده اند.

دکتر نجیب عقبقی از مصر کتابی را در سه جلد به نام المستشرقون تألیف کرده که در سال 1946 در دارالمعارف مصر چاپ و انتشار یافته است. در این کتاب هر چه آثار مستشرقین غربی است گرد آمده است؛ شصت و پنج صفحه کتاب مزبور اختصاص به ابوعلی سینا دارد.

کتابهای قانون و شفا، اثر ابن سینا بارها و بارها به زبانهای مختلف از جمله عربی، لاتین، فرانسوی و ایتالیایی ترجمه و در دانشگاه های مختلف جهان تدریس می شدند.


موضوعات مرتبط: داستان ، ،

تاريخ : چهار شنبه 24 / 4 / 1392 | 12:53 قبل از ظهر | نویسنده : علی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.